این جا درست وسط یک جلسه خانوادگی است


قبل از کنکور

 همه جمع شدند تا سرنوشت فرزند دلبند خانواده را رقم بزنند. او این روزها به همت پدر و مادر، دیپلمش را گرفته، به شدت اصرار به ادامه تحصیل دارد و به چیزی غیر از این، فکر نمی‌کند. مادر خانواده هم موافق است؛ چون اصلا طاقت کم آوردن در برابر در و همسایه و فک و فامیل را ندارد. برادر بزرگ‌تر، اما نظرش این است که دانشجو جماعت، قشر فرهیخته و نخبه جامعه است؛ همه جا حرفی برای گفتن دارد؛ مردم به نظراتش اهمیت می‌دهند و از همه چیز سر درمی‌آورد؛ سیاست، اجتماع، فرهنگ و سینما و خرش بی‌چون و چرا، از همه پل‌ها رد می‌شود. بنابراین، فرزند دلبند خانواده اگر همه اینها را یک جا می‌خواهد، چاره‌ای ندارد؛ جز این که افتخار دانشجو بودن را یدک بکشد. بقیه افراد خانواده که با دهان نیمه‌باز و چشمان گرد، در حالی که ابروهایشان را تا آخرین حد ممکن بالا کشیده‌اند، به حرف‌های او گوش می‌دهند و برادر بزرگ‌تر را تایید می‌کنند. فرزند دلبند هم خیلی خوشحال است و در دلش کلی ذوق می‌کند؛ از این که خانواده‌اش آن قدر فهمیده هستند که بدون کمترین دردسر و زحمتی، به چنین نتیجه‌ای رسیدند. حالا تریبون در اختیار اوست. او می‌گوید: سد کنکور، شکستنی نیست؛ مگر با پول؛ اما نه با چندرغاز حقوق کارمندی پدر. خانواده‌ای که می‌خواهد فرزندی نخبه، فرهیخته، روشنفکر، دانشمند، با کلی صفت‌های دهن پرکن دیگر تربیت کند و دو دستی و بدون هیچ چشمداشتی، تحویل اجتماع بدهد، باید بیشتر از اینها هزینه کند. دیگر نمی‌شود در خانه نشست و درس خواند و شاخ غول کنکور را شکست؛ بلکه باید از روش‌های جدید استفاده کرد؛ مثل ثبت‌نام در کلاس‌های کنکور با استادان مجرب، خرید آخرین کتاب‌های تست و بسته‌های آموزشی و... به نظر او، پدر باید شغل دومی دست و پا کند؛ تا بتواند مخارج قبل از کنکور را بپردازد. مادر و بقیه اعضای خانواده که اولین جرقه‌های روشنفکری و اجتماع‌پذیری فرزندشان را می‌بینند، برایش دست می‌زنند.

چند سال بعد

پدر بازنشسته شده است؛ اما مدت‌هاست مسافرکشی می‌کند. مادر نیمی از طلاهایش را فروخته، برادر بزرگ‌تر در تامین مخارج، به پدر کمک می‌کند. فرزند دلبند خانواده هم خلاصه بعد از کلی جان‌کندن و به آب و آتش زدن، سرانجام شاخ غول را می‌شکند و اسمش را در سایت سازمان سنجش می‌بیند؛ اما خیلی خوشحال به نظر نمی‌رسد؛ همه‌اش تقصیر این پدر است؛ اگر بیشتر کار می‌کرد و پول بیشتری خرج کرده بود، الان او در یک رشته بهتر و دانشگاه بزرگ‌تری، قبول می‌شد. صد حیف! ولی چه می‌شود کرد؟

بعد از کنکور و بعد از آن

خلاصه این‌که فرزند دیروز خانواده و روشنفکر امروز جامعه، گرچه مدت زیادی نیست که برچسب دانشجویی بر پیشانی‌اش می‌درخشد، اما جرقه‌های روشنفکری و فرهیختگی‌اش، همچون ترقه‌های پر سر و صدا و مواد آتش‌زای شب‌های چهارشنبه سوری، در حال انفجار است!

او حالا دانشجوست و اگر چه یکی دو ترم، مدت زیادی نیست، ولی اگر تیز باشی و باهوش، در همین فرصت کم هم می‌شود چیزهای به درد بخوری یاد گرفت؛ مثلا او می‌داند که ورود به دانشگاه از خود دانشگاه مهم‌تر است و به اصطلاح او، درس و نمره و معدل، سوسول بازی است! دانشگاه که فقط جای درس خواندن نیست؛ بلکه می‌شود از این امکانات به نحو احسن استفاده کرد. عاشقی، آن هم از نوع رمانتیک و اسطوره‌ای اش، در فضای دانشگاه موج می‌زند؛ البته او اصلا هول نمی‌شود و دست و پای خودش را گم نمی‌کند؛ زیرا به خوبی می‌داند، تا فارغ‌التحصیلی، فرصت زیادی برای تجربه کردن مانده است؛ تجربه عشق‌های پی‌درپی و رنگارنگ!

استاد، که دیگر استاد سابق نیست. بیچاره نه ترس دارد و نه احترام! او هم مثل یکی از هم‌کلاسی‌هاست و به راحتی می‌تواند جوابش را بدهد؛ با او بحث‌های بی‌مورد راه بیندازد؛ میان حرف و کلامش جفت‌پا بپرد؛ کلاسش را به مسخره بگیرد؛ تا بچه‌ها از زور خنده دل‌درد بگیرند؛ امتحان‌ها را لغو کند و خلاصه این که می‌تواند به جای «شما» به استاد بگوید: «تو»!

او یک دانشجوست و به خوبی می‌داند که مادر و پدر و خانواده‌اش هرگز قادر به درک میزان فهم و شعور و عقل او نیستند؛ پس نباید با آنان بحث کرد؛ زیرا اصولا او عقل کل است و خودش به تنهایی در زمینه‌های تخصصی هم صاحب‌نظر است؛ چه رسد به مسائل پیش پا افتاده‌ای همچون سیاست، اجتماع، فرهنگ و ...!

مناسبات عرفی و دینی، دیوار بزرگی هستند که راه موفقیتش را بسته‌اند و او ناگزیر است با کلنگ و شیشه تحجرستیزی، این موانع عظیم را خراب کند.

او زبان، لهجه و الفاظ خاص خودش را دارد و گاه و بیگاه قاط می‌زند؛ بی‌مقدمه هنگ می‌کند و کارت شارژ، مصرف می‌کند؛ در حد المپیک و مهم‌تر از همه این که اصلا و به هیچ وجه، اسیر سطحی‌نگری نیست و از کنار مسائل به راحتی رد نمی‌شود؛ بلکه برعکس؛ با تازگی شیوه‌های جدید و امروزی، انتقاد و اعتراض کردن را یاد گرفته است.

او به خوبی می‌داند که وقتی دهانش را باز می‌کند که فریادوا اعتراضا سردهد، باید چشمانش را ببندد؛ تا نگاهش به کسی یا چیزی گیر نکند و مجبور نشود بار سنگین مسئولیت‌هایش را به زمین بگذارد.

خلاصه این که گرچه ورود به دانشگاه، جان آدمی را می‌گیرد، اما فقط کافی است وارد شوی؛ بقیه‌اش همه تفریح است؛ آن هم از نوع سالمش؛ باور کنید!

فاطمه خوش‌نما

پرسمان