«مادرم کسی بود که زندگی مرا ساخت. او برای من بهترین، درست کارترین و معتمدترین آدم روی زمین بود و تنها به خاطر وجود او بود که احساس میکردم چیزی مرا به ادامهی زندگی تشویق میکند. من هیچ وقت از او نا امید نشدم، چون همیشه یک حامی تمام و کمال بود و در هیچ شرایطی امید مرا به ناامیدی تبدیل نکرد.» اینها حرفهای ادیسون هستند که خیلی جاها تکرارشان کرده است . به راستی ، چگونه است که مادر ادیسون این قدر روی سرنوشت،احساسات و افکار او تاثیر داشته؛
توماس هفت ساله بود که به مدرسه رفت و 12 هفته در یک اتاق کوچک که 38 دانش آموز با سنهای مختلف داشت،درس خواند. معلم او که بی صبر و بداخلاق بود و مهارت زیادی هم نداشت، در بین 38 دانش آموز قد و نیم قدی که باید با آنها سر و کله میزد، خیلی از ادیسون خوشش نمیآمد، چون ادیسون زیاد سؤال میپرسید و او پاسخی برای آنها نداشت. به نظر او ادیسون خود محور بود و کسی نمیتوانست حریفش شود. به ادیسون میگفت: « کله پوک بیخاصیت».
او و بعدها تعدادی از متخصصان،فکر میکردند ادیسون دچار بیش فعالی و اختلال تمرکز است. با این وجود،کسانی که ادیسون را خوب میشناختند، میدانستند که ذهن ادیسون سرشار از سؤالات و نادانستههاست و بزرگتر از سن و سالش فکر میکند.
این مسائل توماس را ناراحت کرده بود و به همین خاطر، مادرش کاری کرد که اگر چه در آن زمان کمی بیمعنی جلوه میکرد ولی در نهایت مؤثر و سرنوشت ساز شد. مادر که به توماس علاقهی زیادی داشت، وقتی شرایط را درک کرد و دید که مدرسه دارد راه را برای او میبنده، پسرش را از مدرسه بیرون آورد و خودش در مدرسه به او درس میداد.
مادر خیلی زود متوجه شد که به علت هوش سرشار پسرش این دیگران هستند که او را درک نمیکنند. به همین خاطر،کتابهای مختلفی مثل انجیل را به او یاد داد. کتابهایی که ادیسون در منزل داشت ،جزو کتابهای معتبر آن زمان بود.
متاسفانه ماجرا به همین خوبی و خوشی ادامه پیدا نکرد و توماس در همان سنین کودکی به خاطر مخملک و عفونت مکرر گوش مشکل شنوایی پیدا کرد .
مادر این موضوع را هم برای توماس به یک مشکل پیش پا افتاده تبدیل کرد و نگذاشت ناامیدی مانع راه او شود. ادیسون با همان ذهن پویا و ارادهی جدی ادامه داد به تاریخ و ادبیات انگلیسی علاقهی بیشتری پیدا کرد تا جایی که مدام شعرهای مختلف شاعران انگلیسی زبان را زمزمه میکرد .
وقتی ادیسون 11 ساله شد،پدر و مادرش سعی کردند از طریق کتابخانهی محلی به هیجان او برای دانستن پاسخ دهند. ذهن ادیسون سرشار از سؤالات مختلف بود و علاقهی زیادی به دانستن داشت.
تا آن جا که هر کتابی که در قفسه بود میخواند. اما باز هم مادرش او را راهنمایی میکرد که در انتخاب کتابهایی که میخواند دقت داشته باشد. اینگونه مادر در جریان همهی کتابهایی که در کتابخانه بود یا ادیسون میخواند قرار داشت.
وقتی ادیسون 12 ساله شد، تقریبا 5 سری چند جلدی از کتابهای معتبر تاریخی،آناتومی،علوم و شیمی را تمام کرد و این شروع یک مشکل دیگر بود . از این جا به بعد او علاقهی شدیدی به فیزیک و قوانین نیوتن پیدا کرد اما مادرش دیگر نمیتوانست با همان اطلاعات کم از فیزیک، ذهن ادیسون را پرورش دهد و قدرت تفکر و آزمایش او را تقویت کند. حتی ادیسون نمیتوانست در مراحل پیشرفتهتر علوم و مهندسی ادامه تحصیل دهد، چون تحصیلات رسمی نداشت.
اما باز هم مادر به کمکش شتافت و نگذاشت ادیسون درمانده و ناامید شود. او ادیسون را تشویق کرد تا خودش آزمایشها را انجام دهد.
ویژگی قابل توجهی که در شخصیت توماس دیده میشد و برای همه جالب بود، صبر و حوصلهی زیاد او در حل مسائل و مشکلات بود که خودش میگفت این را از مادرش یاد گرفته. در همان 12 سالگی رفتاری بزرگ منشانه داشت و از پدر و مادرش خواست به او اجازه بدهند کار کند. آنها هم چون حس میکردند با این تصمیم،توماس زودتر میتواند آزمایشگاه رویاییاش را زودتر راه بیندازد، موافقت کردند.
داستان جلو رفت و وقتی ادیسون 16 ساله شد، 80 درصد شنوایی گوش راستش از بین رفته بود. او با تشویقهای مادرش توانست اولین اختراع خود را مطرح کند:« تکرار کنندهی خودکار»؛ دستگاهی که سیگنالهای تلگراف را منتقل میکرد و اجازه میداد هر کس سیگنالهای مورد نظر را با سرعت و سلیقهی خود به صورت که دلخواهش تبدیل و ترجمه کند بعد از آن ادیسون اختراعات دیگری هم انجام داد و در نهایت به الکتریسته رسید.
ادیسون میگوید: «در مراحل مختلف آزمایشها و اختراعات بارها و بارها شکست میخوردم و حتی خرابی به بار میآوردم، اما میدانستم که تنها یک نفر دوباره مرا آرام و تشویق میکند و آن،مادرم بود. هیچ وقت مرا سرزنش یا مسخره نکرد و همیشه با حمایت و پشتیبانی به من امید میداد.
صبر من که همه به آن پی برده بودند از مادر به من رسیده بود. او با درایت و راهکارهای عاقلانه،زندگی مرا ساخت و من هم تا جایی که توانستم،دنیا را ساختم.
کلینیک مشاوره گاج